اندیشیدم روندهی تنهایی را که روی شن های روان به نکبت میدوید و گرد و خاک میکرد، به هیچ جا نمیرسید و آن خود بودم.
۱۳ آذر ۹۷
اندیشیدم روندهی تنهایی را که روی شن های روان به نکبت میدوید و گرد و خاک میکرد، به هیچ جا نمیرسید و آن خود بودم.
۱۳ آذر ۹۷
مشغول صحبتی جدی بودیم که ناگهان گفت:" پسرای آتلیه کمن! بیشترشون کن!" من به حساب شوخی مریضی از آن گذشتم اما استاد کاملا جدی بود و بحث را به تغییر اتمسفر رشته و دانشکده و حتی روند جذب اساتید کشاند و داشت به نوعی از من طلب می کرد تا در دبیرستان های پسرانه برای معماری بازاریابی کنم مگر سر عقل بیایند و به دانشکده هنر سرازیر شوند.
گفتم بنویسم و روزگاری را تمام کنم که چه گذشت بر آمده و نامده از همه چیز و قصدی نداشتم ولی آنی که نامش سرمقاله بود که خواندم چنان به امعا و احشای من فشار آورد که هرچه بود و نبود دارد به صفحه ی کاغذ می ریزد و خواننده که شخمش بزند مگر دریابد که چه می گویم.
دیروقت است و من در ایستگاه مترو منتظرم بلکه قطار بیاید. به دوردست که نگاه میکنم حجم انبوه تاریکی است و نوری دور که به زحمت پیداست و البته خود ایستگاهی است و محل گذر. به این میاندیشم که تا انتها این تصویر ادامه دارد و درآنجا هم ایستگاه بعد به زحمت پیدا خواهدبود. یاد حرف دوستی افتادم که ما چه کار خواهیم کرد بعد از فارغ التحصیلی؟ نمیدانم. کاش مرا رها میکرد این پرسش که چه خواهی شد؟
۹ آبان ۹۷
تو چه خواهی شد
گفتگو انداخت من را دوست اما دوست!
من نمیدانم
من همین که گام بردارم
بگویم رفتم از اینجا به آن آن سوترک بس نیست؟
من نمیدانم
دی ۹۶
مادربزرگش را که میدیدم مادربزرگ خودم برایم lجسم میشد اما به تفاوت. خوبتر که نگاه میکنم اما او برایم فقط مادربزرگ خودم نبود. نماینده ی یک نسل که چیز هایی در او بزرگنمایی شدهبود. کسی بود که طعم تجدد را چشیده و اما هنوز در قالب سنتی خودش باقی مانده بود. با ارزش های نیاکانش بیگانه بود اما هنوز حفظشان میکرد. جوری می اندیشید و جور دیگر عمل میکرد اما هنوز به لطایفالحیل گذشتگان واقف بود شخصیتی متناقضنما نداشت. هرکار میکردی به دلت مینشست اما آرزوی او بودن نمیکردی. او دیگر قابل بازتولید نبود اما خودی ارجمند بود. که دیگر نخواهد بود. به راستی که گذار تکرار ناشدنی است اما نکند که ما در دوران بی پایان گذار بند شدهایم و خود هم نمیدانیم.