هشتم: سردبیر روسپید!
گفتم بنویسم و روزگاری را تمام کنم که چه گذشت بر آمده و نامده از همه چیز و قصدی نداشتم ولی آنی که نامش سرمقاله بود که خواندم چنان به امعا و احشای من فشار آورد که هرچه بود و نبود دارد به صفحه ی کاغذ می ریزد و خواننده که شخمش بزند مگر دریابد که چه می گویم.
به یاد می آورم آنچه از او می رفت و خود را می خورم که چرا پرخاش نکردم شاید می بوسید و می گذاشت و من گذشت کردم و می گویند احسن کردی و خود نمی گویم. باید به ادب که نه به فحش صریح می راندمش گرچه که شاخصه او خود فاحشگی بود اما دلیل نمی شود.
او پشه پیش من هم نبود و چه دیگران و داشت نمی دانم از چه رو بازی می کرد و ما را هیچ می پنداشت که خود هیچ هم نبود. اگر دبیری به انشا کردن است انشای نا تمام من به صفحات معلق او چیرگی داشت. یعنی نمی داند کودکی است و لابد جای شیر حرامی خورده که این چنین رویش برآمده وگرنه موقع مشق هکسره و نقطه ویرگولش پیش من دارد دیر می شود و البته که شکر که رفت.
از روسپیدی سردبیر چیزی نمی گویم که خود می دانند اما چیزها از حمق حکمی که او را گماشت و آنکه او را گذاشت و اویی که با او گذراند و گریه بر منی که دلسوختم برایشان و آن ها به هیچ نگرفتند و البته خود دیدند که از سوی من انما نطعکم لوجه اللله لا نرید منکم جزا و لا شکورا.
گناه هیچ کس در گزینش نیست که انسان و اشتباه اما در تداوم است که انسان و نسیان نسبتشان باطل است و در توجیه که وجه موجه نیاورد و بهانه بتراشد.
خلاص که ناله ی من از خود او نیست که از دیگران است که می دیدند و خاموش هیچ نمی کردند و باشد که باز هیچ نکنند که از شر دخالتشان مصون باشم.
4 آذر 97