سیزدهم: کار استاد
مسجد کوی دانشگاه تهران برای من لمحه ای گذرا بود در در گذر سریع اتوبوسی که سعی داشت تا از ترافیک نکبتبار امیرآباد زودتر خلاص یابد، از پنجرهاش. این بار وارد کوی شدم و با جسم مسجد روبرو شدم. راستش را بخواهید مسجدی نیافتم. منی که پلان مسجد را از قبل حفظ بودم مسجدی نیافتم تا آنکه یکی از کتیبه آبیرنگ در ورود خودنمایی کرد. فهمیدم این جا کجاست. اولین نکته ای که ذوقم را کور کرد کیفیت بد ساخت مسجد بود. کیفیت بدی که حتی امید میگفت باعث تخریب مأذنهاش شده بود، این تنها چیزی که به مخاطب عام میفهماند که «من مسجدم». می.گوید که حیاط مسجد ذوزنقه است و یا کف پوش حیاط در دو سطح ارتفاعی آن جهات متفاوتی به خود گرفته، خب؟ جزئیات بماهو جزئیات به چه دردی می خورند تا وقتی که مشکلی از محیط حل نکنند و یا ارزش افزوده ای را برآن نیفزایند. داشتیم واکاوی نکات اندیشیده و نیندیشیده ای را میکردیم که در مسجد استاد معمار(!) پنهان شده بودند و گفتم شاید که اصلا خود مسجد را نمی بینیم. تمام حیاط برای من سوال بود ، تمامش. از پله های بدقوارهای که آنقدر سرتاسری بودند که معلوم نبود چرا بودند. به خیالم که شاید اختلاف ارتفاع میخواست حریم حیاط را تعریف کند اما حیاط مرکزی که از یک سو به بیرون لخت دستدرازی کرده دیگر حیاط مرکزی نیست، گوشه اس خالی است از بنا. بدم نمیآید اگر که ورود به مسجد و حیاطش تشخص میافت همانگونه که در مساجد سنتی آقای طراح یافته، میگوید:«از این سو وارد شو و از این سو کشف کن.» یعنی که مسجد کوی ورودی نداشت و شاهدی بازاری بود در بازار دانشجویان کوی. شاید بگویند که «خواسته پلازایی شهری بیافریند.» که اراحیف است چون هر گوشه کوی خود فضایی امن است و حریم دانشجویان که با شلوارک در آن رفت و آمد میکنند. گیرم که حیاط آغوشش را به روی دانشجویان گشوده و هیچ سلسله مراتبی برای آن ها نمیپسندد. پس کلوناد بدفرمی که دارد به اهالی پیاده روی خیابان کارگر چشمک میزند چیست؟ بالاخره نفهمیدیم که حیاط برای حیات خصوصی دانشجویان است یا به بیرون هم نظر دارد؟ مرا از شر این تناقض نجات دهید. این چشمک عجوزانه مسجد به بیرون چندان هم بی تاثیر نبود و خودروها را به درون خود کشیده بود و در نقش مسکنی مناسب برای خودرو های کارمندان کوی عمل میکرد. اگر از من بپرسید اگر ماشینی داشتم میآوردمش و زیر یکی از همین چشمه های کلونادی که معلوم نیست قوسش چیست و چه میگوید و چرا لباس زشت سیمان سفید به تن کرده و بعد خود را روی ستون های ساده اما سمبل شده رها کرده، جایش میکردم.
میانه مسجد نمیدانم از چه موقعی چند شهید را دفن کرده بودند زیر سایه بانی موقت و سرهم بندی شده. باید میدانستم که حیاط هیچ گاه به جز همان اوایل صبح که احمقهایی چون ما از آن بازدید می کردند سایه اندازی نداشت. یکسر همه آفتاب بود طراح ترجیح داده بود جبهه جنوبی را خلوت بگذارد. میان حیاط مسجد که بودیم ناگاه متوجه پله هایی شدم که به زیر مأذنه بالا می رفتند. پله هایی که گرچه برای آدم نبودند، فضای انتهاییش هم برای آدم نبود. امید در این اثنا توجه مرا به کتیبه های خط بنایی زیبایی جلب کرد که شاید کمی جانمایی درستی نداشت اما بیش از همه حواس را پرت میکرد. گفتم دیگر بس است و پا به درون مسجد بگذاریم.
۱۰ آذر ۹۷